دل ست دیگر گاهی میگیرد و گاهی میتپد به یاد کسی ...
و شاید همان لحظه ست که متنفر میشوی از بودن ...
از تمام تنهایی های نا تمام بودن های نابود ...
دلت یک پنجره میخواهد و بارانی نم نم ...و اگر تند باشد که چه بهتر ...
بروی زیر آن و اشک بریزی و شاید آسمان هم نفهمد باران چشم
هایت بیشتر از باران اوست ...
میگذری از کوچه باغ های خاطرات دور در پس درخت هایی که
با وجود پروراندی و حالا فصل برگ ریزان دلی ست بی تاب ...
و چه سخت است که دلت هوای کسی را میکند که نه
میدانی کیست و نه شاید وجود دارد ...
همان لحظه ست که دلت هوای دو دست را میکند ...
دست هایی به بزرگی آسمان دلت که هیچ چیز نگیردش از تو ...
سخت است کنار هم گذاشتن واژه ها لحظات بی تابی ...
وقت هایی که دل میخواهد پرواز کند به یاد تمام زیبایی گذشته ...
و عقل با سختی تمام بال های دل را میبندد تا دوباره
شاهد شکستش نباشد ...
هنوز هم عقل و دل در جدال بی پایان به سر میبرند ...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
درد و دل،
،